محل تبلیغات شما



هیچ کاری ندارم جز اینکه به شماره های بالای باجه و مکالمه اشخاص نشسته بر این ور دخل و آن طرفش نگاهی بیندازم و به بالا رفتن یکی به یکی شماره ها نگاه کنم تا یک وقتی برسد به ۲۶۸.

آقای رو به رویی به بغل دستی‌اش نگاه میکند و می پرسد که روی کارت ملی‌ت تاریخ قمری نوشته؟ میگه نمی دونم دقت نکردم. میگه خاک بر سرشون!

از قبل از عید نوروز که برای دریافت کارت ملی جدید اقدام کرده ام، تا بحال خبری مبتنی بر دریافتش به سمع و نظرمان نرسیده است. حدس میزنم روی کارت های جدید تاریخ تولد را به شمسی و قمری نوشته باشند.

 

کارت بانکی‌ام را گم کرده ام و منتظرم که کارت جدید برایم صادر شود. شماره پیگیری کارت ملی ام را میخواهد و بعدترش برگه ای پرینت میشود با عکس پرسنلی از من که به خوش‌بینانه‌ترین حالتی که انگار صورتم توانایی ابرازش را داشته، به مخاطب لبخند میزند! و زیرش تاریخ ۰۱ ربیع الاول ۱۴۰۷ که باید تاریخ قمری تولدم باشد. به به. چه روز خوبی!

کمی از خودم خوشم می‌آید. تاریخ تولد میلادی ام روز اول سال میلادی است. با خودم فکری میشوم که آن روز تولدم چه روز جالبی بوده است که این دو تاریخ با هم جور شده اند! برای اطمینان میگردم توی نت تبدیل تاریخ شمسی به قمری و میلادی. نوشته ۲۹ ربیع الثانی!!!


بهش میگم یکی از خصوصیات خوب منو بگو؟ میگه با ترس هات مبارزه می کنی. و گاهی منو کمک نمی کنی تا خودم جرات پیدا کنم و کاری که ازش می ترسم رو، خودم انجام بدم.

 

نشسته بودم سر کلاس. بچه ها داشتن گروهی آزمون میدادن و من کاری نداشتم که انجام بدهم. بهشون میگم کسی کتاب غیر درسی داره. یکی شون کتابی بهم میده با عنوان "زمین بر پشت لاک پشت ها" و البته مخصوص دوره سنی نوجوان. چند صفحه اولش را که میخوانم مشتاق می شوم که کتاب را تمام کنم. بخاطر مفهومی که همان اول در موردش صحبت می کند و من قبل تر درباره اش بارها فکر کرده بودم: ما جزئی از یک نقاشی بزرگ هستیم که قرار است کشیده شویم، برای تکمیل داستان؛ و گریزی از راهی که باید برویم نداریم. کتاب، داستان دختری است با ترسی بیمارگونه در مورد باکتری های هم زیست ش. باکتری هایی که در بدنش هست. باکتری هایی که می تواند وارد بدنش شود. باکتری هایی که غذایی که میخورد را تجزیه می کنند، مثل خود او وقتی نشسته است پشت میز نهار خوری سلف!

یکی از ترس های بزرگ من آن هست که وقتی بهم میگن خانم ام، ولی خودشون هیچ تلاشی نمی کنن که اون صفتی باشن که در من خوب می بینن، لابد تلویحا دارن بهم میگن هیچی حالیت نیست. از کجاش می ترسم؟ از اینکه اون وقتها که ما هی خودمون رو می کوبیم به در و دیوار و کاری که دلمون می خواد رو انجام نمی دیم، واقعا داریم بخاطر خدا انجام نمی دیم یا ترسوایم؟ حتی ترسو به این معنا که نکنه یه وقت خدا دیگه دوستمون نداشته باشه!

 

+ یکی دیگه از عمده ترین ترس های من اما از سوسک هست. یکبار دکتر فرهنگ گفت برای اینکه ترس تون رو از بین ببرید کم کم بهش نزدیک بشید. سوسک های مرده رو نگاه کردم. سوسک زنده رو هم نگاه میکردم وقتی داشت راه می رفت. دمپایی هم گرفتم دستم، فاصله کمی بود تا بزنم روش. نتونستم. دستم نرفت. بحث ترس نبود. هی فکر کردم که من بزنم و او بمیرد؟ یکباری هم پدرجان آمد سوسک را بکشد، از قضا خیلی محکم زد. سوسک در جا دو نیمه شد. ده دقیقه نشسته بودم و برایش گریه می کردم. انگار بچه آدمی با بمبی تیری چیزی به دو نیمه شده باشد و دارد جان میدهد. فرقش چی؟

 


آن روز توی حیاط مدرسه داشتم رد میشدم. داشت برای باقی دوستانش تعریف میکرد " حالا انگار که سگ آدمه. ". توی کار بچه ها دخالت نمی کنم اصولا. همیشه فضولی های ماها که فکر می کنیم بزرگتریم کار رو خراب می کنه. اما نتونستم جلوی خودم رو بگیرم که برنگردم و بهش نگویم: خب سگ آدمه دیگه! بچه ها فکر می کنن شوخی می کنم و غش غش می خندن.


جای این شاخ و شونه کشیدن ها. بذارید قرآن دست آویزمون باقی بمونه! روی آدم بی اطلاع رو با تفسیری از قرآن که ممکنه جامع و کامل نشده باشه هنوز، کم نکنید. بذارید قرآن براش بمونه.

 

+ شما روایات خودتون رو دارید. بعضی ها هم روایت های خودشون رو.


من و حوری خانم جان می خوایم یک قرار بگذاریم حضوری :)

از دوستان کسی هست، بجز پاندا جان که روی آمدنش به طور جدی حساب باز کرده ایم و پی و رنگ که دو تا صندلی برایشان کنار گذاشته ایم، که تمایل به دیدار واقعی داشته باشه؟

قرار هم پنج شنبه هفته آینده باشه. به سنه 2 آبان ماه یک هزار و سیصد و نود و هشت خورشیدی، حدود ساعت 3 بعد از ظهر. که عمدتا وقت دوستان خالی تر هست.

 

+ هم ساعت و هم تاریخ صرفا پیشنهاد اولیه است.

+ من خودم دوست دارم دکتر مهربون هم باشن! @دکتر مهربون

+ سیدعلی میگه مجازی در حد حقیقی، حقیقی است. کیه که قبول نداشته باشه؟ :)

+ فعلا یه ذره حوریه خانم جان برنامه ش جابجا شده. نظرشون اینه بگذاریم بعد از ماه صفر که سبک هم باشه ان شاءالله. هر وقت شد، از تمامی دوستان عزیز خواهش و دعوت می کنم که همراهی کنن اگه قابل دونستن.


دلم می گیره ببینم تسلیم شدن رو. دوست دارم دست هامو مشت کنم و به سقف آسمون بکوبم و بگم باید باز کنی درها رو. نمیشه تا ابد این درهارو ببندی و انتظار داشته باشی باز ایمان داشته باشیم. باید یه جایی باشه که عرض اندام کنی و بگی هستی! نمیشه همینجور خشک خشک که ایمان داشت. باید اون لحظه که فکر می کنیم که چیزی بهتر اتفاق نمی افته خودتو نشون بدی و بگی مگه من نیستم! نبودم!
یه روزایی فقط میشینی منتظر تا اینجوری بشه. جون نداری دیگه ادامه بدی. دوست دارم یهو
تو آخرین لحظه
که دارم زانو می زنم
و تسلیم شرایطی میشم که دوستش ندارم
و تسلیم فکری که میگه هیچ چیز بهتر این این نمیشه
و باید رویاها و خواسته هامونو فراموش کرد
نذاری!
یهو
مثل 
یک
معجزه
از راه
برسی!

 

+ دیدار یار غائب دانی که چه ذوق دارد/ ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد.

 

× ما رفتیم سر قرار، ژاله جون نیومد. مام رفتیم خودمونو حلیم مهمون کردیم که از دلمون دربیاد اون همه زحمت کشیده بودیم تا اونجا رفته بودیم! :))


اعصابم خط خطی است.

گمانم نمی کنم بخاطر این باشه که تمام زمانی که داشتم زور میزدم گردش ماه به دور زمین و دلیل ایجاد هلال های مختلف از ماه رو یادتون بدم، تو داشتی کاملا آشکار و گاه مثلا مخفیانه حرف میزدی و می خندی و کلاسم را به واقع بهم میریختی. نه، گمان نمی کنم!

فکر کنم داستان مال آن لحظه ای است که من کم آوردم و آزمایش رو زود تمام کردم و یک ربع آخر آزمایشگاه رو گذاشتم به عهده خودتان و نشستم نگاه تان کردم بلکه از رو بروید. تو چیزی تعریف کردی و غش غش خندیدی و موقع خندیدنت سرت را انداختی عقب، انگار که بسیار به وجد آمده باشی و گردنت و رگ هایش از خنده ات متورم شد. و بعد نگاه کردی به مخاطبت که در جواب برای تو چیزی میخواست تعریف کند. و همزمان دستت با اضطراب، نزدیک دهانت بود؛ انگار که بخوای ناخنش را بجوی!

 

یاد خانم خراسانی افتاده بودم که میگفت دخترهایی که رفتارهای غیرنرمال دارند، با احتمال زیادی آزار جنسی دیده اند.

اعصابم برای همین احتمال، خط خطی است.

 

 

+ مثل آن وقتی که ایستاده بودیم پشت یکسری بسیجی و دعوای جلوی فنی را نگاه می کردیم. یک مشت دختر بی دست و پا. بعد یکهو بسیجی ها پا کوبیدند زمین و سمت ما دویدند. ترسیدیم و فرار کردیم و. خندیدند!

+ گاه مرگ شرافتمندانه است. کشتن شرافتمندانه تر!


وسط خیابون-ایستگاه اتوبوس نگه میدارد و زنی- پیرزنی سوار می شود. از نحیفی زیادش دست دراز می کنم نگهش دارم که از میله وسط اتوبوس دارد عقب عقب می آید روی صندلی کنار من بنشیند؛ اگر اتوبوس تکان غیرمعمول بخورد.

نگران هست. واقعا. میگه اومدم برم فلان جا یکهو دیدم که کیف پولم نیست. میگم می خواید من بهتون کمی پول بدم به کارتون برسید بعد بریزید به حسابم؟ میگه نه. باید برم خونه. تقویمم هم نیست. میترسم گم شده باشه. واقعا ترسیده.

دست می کنم توی کیفم و بند کفشی که تازه خریده ام را برمیدارم و گره میزنم. بیاید براتون دم شیطون رو هم گره زدم. نگران نباشید. پیدا میشه ». می خنده و میگه من از صبح دارم برنامه ریزی می کنم که برم اینجا بعدش برم اونجا، بعد تا اینجا اومدم می بینم کیفم نیست. لابد خیریتی توش هست. میگم حتما همین طوره. حالا لابد فردا پس فردا قراره یکی بیاد، با ماشین میبره شما رو، دیگه لازم نیست خودتون این همه زحمت بکشید. میگه کی آخه؟ میگم پیدا میشه اونم. میپرسه خونه تون کجاست؟ میگم.

میگه حالا پولها مهم نیست تقویم م. برنامه بیست سالم رو توش دارم. خیلی برام مهمه. میپرسم شغل تون چیه؟ میگه هیچی. میگم نه دیگه، بگید. میگه من عضو سابق تیم ملی والیبال بودم. نگاه دقیق تری می کنم به قد و قامت و استحکام عضلات و چشم های قاطعش و مطمئن میشم که راست می گوید. میگم عی بابا! یه کاغذ قلم هم ندارم که ازتون امضا بگیرم ها و واقعا با اینکه می دونم کاغذ و خودکار توی کیفم نیست، باز هم توی کیفم رو میگردم. میپرسم حالا فامیلی تون چیه؟ می خنده میگه نیست در جهان! لبخند می زنم، باشه.

کمی باز میره توی فکر و با خودش می گه آره، نمازم رو خوندم. بعد رفتم دستم رو شستم. بعد کیفم رو گذاشتم روی میز کنار وسائل. بعد رفتم توی آشپزخونه. آره! کیفم رو روی میز گذاشتم، برش نداشتم. گره رو باز نمی کنی؟ میگم نه دیگه! خودش باید باز بشه. لبخند پت و پهنی می زنه و میگه آره! خودش باید باز بشه.

داریم توی اتوبوس از کنار هتل آناتا رد میشیم. اسمت چیه؟ فاطمه. اسم منم ژاله جونه فاطی جون. فاطی جون منو یه بار ببر این هتله. من هتل خیلی دوست دارم. هیچ کاری نداشته باشم استراحت کنم. تمام تنم درد می کنه. دست میمالد به پاها. وای من تو خونه تنها هستم برای خودم سفره پهن میکنم، دو دقیقه ساکت نمی شینم پشت میز. باز هی بلند میشم میرم میام. هی به خودم میگم بابا دو دقیقه بشین دیگه! تمام بدنم هم درد می کنه ها. میگم به به، چه خوب! یه هتلی بریم که استخر هم داشته باشه بریم استخر آب گرمش شما خستگی تون دربیاد. میگه نه. استخر فقط استخر سازمان آب. میگم نه آخه میخوام کنار اتاق تون باشه هوا به هوا نشید! لبخند میزنه آره.

فاطی جون خونه تون کجاست؟ بابات چکارست؟ میگم. ازدواج کردی؟ با کی زندگی می کنی؟ با مامان و بابا و خواهر و برادر. میگه قدر مادرت رو بدون. من یازده سال پیش مادرمو از دست دادم و بعد انگار چیزهایی از خاطرش می گذرد، و باز تشویق می دود به اجزای صورت و نگاهش.

فاطی جون سر کار میری؟ آره مدرسه بودم. حالا کی منو میبری قهوه بخوریم؟ قبلش گفته بود که کافه فلان زیاد میره تو این حوالی. گفتم دوشنبه دیگه ساعت چهار خوبه؟ از مدرسه که برمیگردم. میگه تقویمم رو که ندارم. شاید کار داشته باشم. باز هم نگرانی دویده است توی صورتش. میگم خب باشه. من دوشنبه هفته دیگه ساعت 4 میام کافه. اگه کار نداشتید شما هم بیاید. لبخند میزنه و خیالش راحت میشه که آره خوبه.

دیگه باید پیاده شه. اتوبوس مرامی اینجا نگه میداره، برای همین در عقب رو نمیزنه که جریمه نشه. وسط ردیف آقایون که داره میره، یکهو دوباره برمیگرده میگه خداحافظ فاطی جون. از اتوبوس هم پیاده شده، از کنار من که توی اتوبوس نشستم رد میشه، باز دست ت میده.


حرف حوری خانم جان درسته.

شما بگیر در ۳۵ سال، ۶۰ روز تاخر زمانی اتفاق افتاده! زمان، اون طوری که بقیه میشمرند، ۶۰ روز جلوتر است.

 

برای خودشون مسخره نیست که حساب ماه‌هاشون از فصل هاشون جداست؟

 

+ اشاره‌ای نموده ایم به چند پست اون ور تر.

+ کاش این بلاگفا امکانی داشت که میتونستی پست هات رو از اول به آخر بخونی. بابا! بلاگفا! یه تی یه چیزی خب!!!

+ کاش کسی بود می پرسیدم ازش که استناد به ماه، برای شمارش روزگار چه فضیلتی است که در خورشید نیست.


فهمیدیم آدم ظریف است و یک شبه نمی شود به اش شکل داد. مثل کار سفالگری می ماند که اگر فشار دستت را زیاد کنی، به جای شاهکار هنری از زیر دستت هیولای گلی می آید بیرون.

 

 

براي مردي كه آسان بود و آسان ماند و آسان رفت

 
در سال های جوانی، من و دوست هایم خیلی افتاده بودیم تو خط اخلاق و اعتقاد. نه این که ما خیلی خاص باشیم. اصولا مد بود. مثل الان که بعضی چیزهای دیگر مد است، آن موقع هم تب کلاس و جلسه اخلاقی و تقوایی داغ بود. تلویزیون پشت هم از همین برنامه ها و توصیه ها پخش می کرد. یک دنیا دستور نکنید و بکنید توی سرهای ما چرخ می خورد. می خواستیم خوب باشیم و خوب بودن آن روزها خیلی سخت شده بود. مدام داشتیم خودمان را مجبور می کردیم که مثل حضرت رفتار کنیم. نمی شد. نمی توانستیم. به خودمان فحش می دادیم. ناامید می شدیم. فکر می کردیم عیب های اساسی داریم و دیگر درست شدنی نیستیم.
چند سالی طول کشید تا فهمیدیم گره کار توی همین مجبور کردن است. ماجرا زورکی نیست. فهمیدیم آدم ظریف است و یک شبه نمی شود به اش شکل داد. مثل کار سفالگری می ماند که اگر فشار دستت را زیاد کنی، به جای شاهکار هنری از زیر دستت هیولای گلی می آید بیرون. ولی دیگر خیلی دیر شده بود. خیلی از همسفرهایمان خیال کرده بودند دین یعنی همین زور و فشار و گفته بودند ما نخواستیم و خداحافظ. 
در روایت های معتبر هست که همان پیامبری که ما داشتیم خودمان را هلاک می کردیم مثل او بشویم، توی مدینه یکی را تو اوضاع و احوالی شبیه ما می بینند. به اش تشر می زنند که: با خودت با مدارا رفتار کن! آن هایی که به خودشان زیاد فشار می آورند مثل سواری اند که برای زود رسیدن، آن قدر به مرکبش شلاق می زند که اصلا به کل نمی رسد. ولی وقتی ما این روایت ها را خواندیم دیگر دیر شده بود. رفقایمان شلاق را زده بودند، مرکبشان از حال رفته بود و حالا دیگر اصلا توی راه نبودند که بشود به شان گفت پیامبر(ص) دینی که شما ازش رمیده اید، جور دیگری بوده. 
روایت ها می گویند مرد آسانی بود. نرم و روان. نمازش از همة نمازها سبک تر و خطبه اش از همة خطبه ها کوتاه تر بود. کارهای خوب که می کرد، حظ می کرد. دقیقا همان حلقه ای که ما آن سال ها گم کرده بودیم. لذت اخلاق. این که از درستی و راستی کیف کنی. می دانم که می گویند این مرحله های جوششی بعد از کوشش می آید. اول آدم باید به خودش سخت بگیرد تا بعد لذتش را ببرد. ولی فکر کنم این سعی، این دویدن، این کوشش یا هر چی که هست، باید آرام باشد. درست مثل راه رفتن حاجی ها بین صفا و مروه. روان و متین. بعضی جاها را فقط باید هروله کرد. همین. وگرنه بقیة راه را باید جوری پا از پا برداری که یکی اگر از دور تو را ببیند، فکر کند داری رو ابر راه می روی. به همان سبکی، به همان لذت. به همان دقت. چون همیشه این احتمال هم هست که رشته های نازک زیر قدم هایت پاره بشوند و معلق بمانی. می گویند حضرتش به همین اعتدال بود.
مرد راحتی بود. سیره های تاریخی، این را می گویند. ما به کسی می گوییم آدم راحت که از زیر مسؤولیت ها آسان شانه خالی کند و بی خیال باشد. اما حضرتش، هم بار را بر شانه داشت هم راحت بود. باورش سخت است. چون ما به یکی از این دو تا عادت داریم. ما به صورت عبوس همة مردانی که کارهای سختی دارند، عادت داریم. برای ما اصولا بام، جایی است که از یکی از دو طرفش باید افتاد. تجسم یکی که راحت و متعادل روی لبة باریک بام بایستد و بیش از همة مردم متبسم باشد، سخت است. مرد عربی چیزی آورد. گفت: این، هدیة شما! کمی که گذشت، گفت: حالا پول هدیه ام را بدهید. پیامبر(ص) خندید. از ته دل. روزهای بعد، هر وقت غمگین می شد می گفت: آن اعرابی چه شد؟ کاش دوباره می آمد. روایت ها می گویند اهل مزاح بود. اگر یکی از اصحاب، گرفته بود، شوخی می کرد تا او را به خنده وادارد. همان روایت ها هم می گویند کلماتی که بر او نازل می شدند آن قدر سنگین بودند که در روزهای سرد، اگر وحی می آمد صورتش غرق عرق می شد. 
چقدر دوست داریم که یکی، این دوتایی های محال را کنار هم داشته باشد. هم این باشد، هم آن. سال هاست که همه مان یکی از این دوتاییم. 
عادت کرده ایم آدم عمیق، آدمی با فکرهای پیچیده و لایه های متفاوت، خیلی تودار باشد. هیچ حسی توی صورتش پیدا نباشد. راحت قاطی حرف های دیگران نشود و اصلا نشود فهمید چه فکری دارد می کند. ولی اوصافی که از پیامبر(ص) در سیره ها آمده، اصلا شبیه عادت همیشگی ما نیست. کتاب های معتبر همه این را گفته اند که وقتی خوشحال بود یا وقتی از چیزی خوشش می آمد صورتش می درخشید. بعضی راوی ها گفته اند مثل آیینه. بعضی هم گفته اند مثل قرص ماه. اگر هم از چیزی غمگین بود، چشم ها و صورتش گرفته می شد. تار می شد. ما فقط بچه ها و آدم های ساده دل را سراغ داریم که موقع شادی صورتشان برق بزند. از خوشی چشم هایشان بدرخشد. اصلا باورمان نمی شود جسم هیچ متفکری این قدر شفاف باشد. 
مردم حرف درآورده بودند که این مرد، ساده لوح است. این را خود قرآن می گوید. بس که قاتی مردم می شد و رویش نمی شد حتی وقتی کار دارد، به شان بگوید پا شوند بروند. می گویند با هر کس دست می داد، دست خود را نمی کشید تا طرف دست خود را بکشد. با هر کس می نشست، آن قدر صبر می کرد تا خود او برخیزد و آن قدر حرفش را گوش می کرد تا خود او حرفش را قطع کند. اصحابش گفته اند وقتی از چیزی به خنده می افتادیم، با ما می خندید؛ وقتی تعجب می کردیم، با ما تعجب می کرد. از آخرت حرف می زدیم، با ما دربارة همان حرف می زد. از دنیا می گفتیم، با ما از همان می گفت. از خوردنی ها و آشامیدنی ها هم حرف می زدیم، او هم از همان حرف می زد.

تصورش سخت است؟ نه؟ دلمان برای مردانی که بلد باشند روی این لبه های تیز راه بروند تنگ شده. آخرین باری که یکی از این ها را دیدیم، کی بود؟ کاش می آمد این  دور و بر  هم سری می زد. 
روایت ها می گویند: وقتی از او کاری می خواستند اگر موافق بود می گفت آری و زود انجام می داد. اگر نمی خواست انجام بدهد، فقط سکوت می کرد. هیچ وقت نمی گفت: نه! هیچ وقت نمی گفت: نه! 

*********************
روایت های به کار رفته در متن یادداشت، همه از کتاب سنن النبی نوشتة علامه طباطبایی برداشته شده اند. اگر گیرتان آمد، نگاهی به این کتاب بیندازید


نان پاره ز من بستان جان پاره نخواهد شد

آواره عشق ما آواره نخواهد شد

آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز

وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد

آن را که منم منصب معزول کجا گردد

آن خاره که شد گوهر او خاره نخواهد شد

آن قبله مشتاقان ویران نشود هرگز

وان مصحف خاموشان سی پاره نخواهد شد

از اشک شود ساقی این دیده من لیکن

بی نرگس مخمورش خماره نخواهد شد

بیمار شود عاشق اما بنمی میرد

ماه ار چه که لاغر شد استاره نخواهد شد

خاموش کن و چندین غمخواره مشو آخر

آن نفس که شد عاشق اماره نخواهد شد


نشسته بودم این ور جوب باریک آب. باید یه سری تلفن میزدم. هوا آفتابی و سرد. یکهو دیدم گربه هه اومده نشسته پهلوم!

خوب شد گوشیم نیفتاد توی آب.

رفتم نشستم اون ور جوب. گفتم اگه گربه ها هم بخوان بیان باغچه این ور، خوب می بینم اومدن شون رو دیگه.

داشتم صحبت میکردم که یک سگ از پشت سرم رد شد. روی پاهاش می ایستاد قدش از من بلندتر میشد!

یعنی خدایی آدم در کمپوس کتابخونه ملی یه سگ ببینه با این قد و قواره، باید حتما توی وبلاگش بنویسه!


فرق شما در کردار، با داعشی ها چیه؟ با وهابین چطور؟

 

+ از نظر غنای فکری هیچ نپسندیدمش. مطمئن بودم که جلسه بعد نمیرم. حدیث آورد از امام صادق که: شیعه از عملش مشخص میشه. فقط بخاطر اعتقاد واضحش به این حدیث، جلسه بعدی هم رفتم.


این دختره نشسته رو به روی من. کتابخانه.

هی فین فین کرد و گاهی هم از فین فین خسته شد و جوری محتویات سیستم تنفسی‌ش رو به داخل سیستم گوارشی تخلیه کرد که تمام موهات به تنت سیخ میشد!

هی فکر کردم تحمل کنم. داشت از حد می گذشت. هی فکر کردم که تذکر بدم و یک باری هم نگاهش کردم که فکر کرد لابد همین طوری دارم نگاه میکنم و نگاهم رو پیگیری نکرد. بعدش فکر کردم بهش توجه نکنم.‌.‌‌. و دیرزمانی نگذشت که نسبت به صداش کر شدم.

 

آخر وقت، وقت کم آورده بودم و نمیخواستم کتاب رو ببرم خونه. ترجیح میدادم همونجا کتابخونه بمونه. سنگین بود. گوشی همراهم نداشتم. اونقدر کتابخونه شلوغ هست که عمده آدم های دور و برم آقا هستند. به دختر رو به رویی گفتم میشه من از گوشی شما استفاده کنم عکس بگیرم از کتابم شما برام توی تلگرام بفرستید؟

 

+ آدم بعضی وقتها یادش میره که چقدر بنی آدم به هم وابسته هستن و یا می تونن باشن!


این یه قدمی که میخواستم بروم جلو و نرفتم - گرچه داشتم آب میشدم از اندوه- را به خاطر تو برداشتم یا بخاطر خودم؟!

بالاخره نخوردیم نون گندم دیدیم دست مردم. دیدیم اونهایی که رفتن، چند قدم بعدتر خوردن زمین. حسابگری کرده ام قطعا. حساب بی حسابیم!

 

 

+ دقیقا یکسال شد که گیس بریده دیگر ننوشته.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها