این دختره نشسته رو به روی من. کتابخانه.
هی فین فین کرد و گاهی هم از فین فین خسته شد و جوری محتویات سیستم تنفسیش رو به داخل سیستم گوارشی تخلیه کرد که تمام موهات به تنت سیخ میشد!
هی فکر کردم تحمل کنم. داشت از حد می گذشت. هی فکر کردم که تذکر بدم و یک باری هم نگاهش کردم که فکر کرد لابد همین طوری دارم نگاه میکنم و نگاهم رو پیگیری نکرد. بعدش فکر کردم بهش توجه نکنم... و دیرزمانی نگذشت که نسبت به صداش کر شدم.
آخر وقت، وقت کم آورده بودم و نمیخواستم کتاب رو ببرم خونه. ترجیح میدادم همونجا کتابخونه بمونه. سنگین بود. گوشی همراهم نداشتم. اونقدر کتابخونه شلوغ هست که عمده آدم های دور و برم آقا هستند. به دختر رو به رویی گفتم میشه من از گوشی شما استفاده کنم عکس بگیرم از کتابم شما برام توی تلگرام بفرستید؟
+ آدم بعضی وقتها یادش میره که چقدر بنی آدم به هم وابسته هستن و یا می تونن باشن!
به جاش احتمالا روی کارتم، تاریخ خوبی خورده دیگه!
رو ,فکر ,فین ,آدم ,هم ,هی ,رو به ,فکر کردم ,هی فکر ,فین فین ,کردم که
درباره این سایت